×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

..............................

× دوستت ندارم به اندازه ی اقیانوس، . چون یه روز به آخرش میرسی . دوستت ندارم به اندازی خورشید، چون غروب میکنه . دوستت دارم . به اندازی روت که هیچوقت کم نمیشه
×

آدرس وبلاگ من

fatighasemi.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/fati ghasemi

مادر.............

مادر


مادر من فقط یک چشم
داشت. من از او متنفر بودم، چون همیشه مابه خجالت من بود.


او برای امرار معاش
خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای هاغذا می پخت. یک روز امده بود مدرسه که به
من سلام کند و مرا با با خود به خانه ببرد خیلی خجالت کشیدم. او چه طور توانست این
کار را با من کند.


به روی خودم
نیاوردم، فقط نگاهی از روی تنفر به او انداختم و فورا از ان جا دور شدم.





 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 






روز بعد یکی از هم
کلاسی هایم با حالتی مسخره به من گفت: مادر تو فقط یک چشم دارد.


فقط دلم می خواست
یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن باز می کرد و مرا...کاش مادرم یه جوری
گم وگور می شد...


روز بعد به مادرم
گفتم اگه واقعا می خواهی مرا شاد و خوش حال کنی چرا نمی میری؟ اما او هیچ جوابی
نداد...


حتی یک لحظه هم
راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم و احساسات او برای من هیچ
اهمیتی نداشت .دلم می خواست از ان خانه بروم و دیگر او را نبینم.


سخت درس خواندم و
موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم.ان جا ازدواج کردم برای خودم صاحب
زندگی شدم.از زندگی، بچه ها و اسایشی که داشتم خوش حال بودم تا این که یک روز
مادرم به دیدن من امد.


او سال ها بود که
مرا ندیده بود حتی فرزندان مرا هم ندیده بود. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به
خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش را دعوت کرده به این جا، اونم بی خبر.


سرش فریاد کشیدم:((چه
طور جرات کردی به خانه ی من بیایی و بچه هایم را بترسانی؟! از این جا برو! همین
حالا!


او به ارامی جواب
داد: متاسفم، معذرت می خواهم فکر می کنم ادرس رو اشتباهی امدم و فورا از این جا
دور شد.یک روز یک دعوت نامه به خانه ام در سنگاپور برای شرکت در جشن دیدار تجدید
دیدار دانش اموزان مدرسه


ولی من به همسرم به
دروغ گفتم برای یک سفر کاری به ان جا دعوت شدم. بعد از مراسم، رفتم به کلبه قدیمی
خودمان؛البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتند: که
مادرت مرده اما من حتی یک قطره اشک هم نریختم.




 


 


ان ها یک نامه از
مادرم به من دادند که در ان نوشته بود:


ای عزیز ترین کس
من، من همیشه به فکر تو بوده ام، مرا ببخش که به خانه ات در سنگاپور امدم و بچه
های تو را ترساندم خیلی خوش حال شدم وقتی شنیدم داری به این جا می آیی.ولی ممکن
است زنده نمانم و تو را نبینم.


 


از این که دائم
باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.وقتی تو خیلی کوچک بودی در یک تصادف یک چشمت را از
دست دادی به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم بنابراین چشم خودم را به تو دادم.


برای من افتخار بود
که پسرم می توانست با ان چشم به جای من دنیای جدید را به طور کامل ببیند.


چشمی که با همه عشق
و علاقه من همیشه همراه تو بود.


Approve
جمعه 21 اردیبهشت 1391 - 4:23:38 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم